کد مطلب:313416 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:193

وفای اباالفضل العباس
مرحوم آیة الله آقانجفی قوچانی در «سیاحت شرق» چنین می نویسد:

به قدر هزار قدمی كه رفتم، آفتاب از جلو روی و گرم، رملها نیز داغ كه كف پاها می سوزد، تشنگی بر من غلبه نمود. خود را به جوقه ی زواری رساندم، كه آب دارید؟ گفتند: نه. از آنها گذشته و دویده به دسته ی دیگر، خود را رساندم. آنها هم آب نداشتند. به قدر نیم فرسخ دویدم و به چند دسته ی زوار خود را رسانیدم؛ آب نداشتند. چون منزل نزدیك، و سواره هم می رفتند، آب لازم نداشتند. بعد از آن، مأیوس [شده] و از یك طرف راه دویدن گرفتم و هر چه رطوبت در بدن بود تمام به عرق و حركت عنیف و گرمی آفتاب خشكید، و به شدت تشنه بودم.

حالا برق گنبد و سیاهی باغات كربلا در منظره ی من پیداست. من به فكر صحرای كربلا افتاده، حالا تنهایی سیدالشهداء علیه السلام و آن لشگر عظیم كه دور او را گرفته بودند، نظیر این گنبد براق میان سیاهی باغات، با تشنگی زیادی كه داشت نهایت مثل من در عالم خیال نزدیك به حس صورت گرفت مرا گریه ی شدید رخ داد. محض آنكه صدای گریه ی مرا زوار نشنود دویست قدمی از راه زوار دور شدم و مثل آهویی در این بیابان دویدن گرفتم و صدا به گریه بلند و اشك مثل باران به صورت ریش و زمین ریزان بود.

گاهی صدای «هل من ناصر» آن حضرت را به گوش خیال می شنیدم و من هم صدا به لبیك با گریه بلند می داشتم و بر دویدن به شدت می افزودم، به حدی كه از خود بالكلیه فراموش نمودم و دیدم لشگر هجوم به خیمه های حسینی [كرده] شعله ی آتش و دود از خیمه ها بلند گردید. چشمها به سیاهی كربلا دوختم و حالات رنگارنگ آن صحرای غم انگیز بر من عبور می داد. به خدا قسم كه نمی فهمیدم پاها در این دویدن بی اختیار به گودال می افتد و یا بروی خارها قرار می گیرد؟ یكدفعه از میان خیمه ها مثل زنها و اطفال بیرون دویده به صحرای جنوبی خیمه ها كه رو به طرف نجف است پراكنده شدند.

بعضی ها چادر به پا پیچیده به زمین می خوردند. من هم سر از پا نشناخته تا مگر برسم و خود را فدا كنم، كه ریشه ی علفی به پنجه ی پابند شده به آن تندی كه می دویدم محكم خوردم به زمین. برخاستم با آنكه پنجه ی پا مجروح شده بود، ملتفت نشده شش دانگ



[ صفحه 155]



حواس متوجه آن صحرای هولناك بود و از گریه و ناله و دویدن نایستادم در این دو فرسخ و نیم مسافت تا آنكه در كوچه ی كربلا واقع شدم و چشمم به در و دیوار و عمارات كربلا افتاد. آن وقت به خود آمده از خجالت و حیای از مردم اشكهای خود را پاك نمودم و از دویدن ایستادم و كفشهای بی پاشنه را به پا كردم و خاچیه را به دوش انداختم.

از حوضخانه ی صحن سیدالشهداء امام حسین علیه السلام وضو گرفته داخل حرم شدم و یك ساعتی زیارت نمودم. بیرون شدم رفتم به زیارت ابوالفضل العباس علیه السلام، و از آنجا بیرون شدم، ثانیا آمدم به صحن سیدالشهداء علیه السلام. همان طور به گوشه ای سرپا ایستاده بودم كه بعضی از رفقا را ملاقات نمایم و ساعت دو به غروب بود و در آن بین صدای ساعتی كه در سر در صحن سیدالشهدا امام حسین علیه السلام بود - و از نمره ی ساعت كوچك صحن نو مشهد مقدس بود - بلند شد. وقتی كه خوب گوش به صدای زیر او نمودم تا ده مرتبه اش تمام شد، دیدم به طور فصیح می گوید: هل من ناصر... هل من ناصر...

هل من ناصر... تا ده مرتبه تمام شد. لرز و لرزه در بدن ما حادث شده گوش را تیز نموده كه از كجا جوابی می رسد....؟ و چشمها پر اشك شد كه جوابدهی پیدا نشد، كه یك مرتبه، از صحن حضرت اباالفضل علیه السلام صدای ساعت بزرگ او به صورت بم و كلفت بلند گردید لبیك... لبیك... لبیك... تا ده مرتبه؛ او هم تمام شد. اشكهای خود را پاك كرده گفتم: های بگردم وفاداریت را، باز تویی كه جواب دادی! خوشحال شدم كه هنوز ناصر هست و از خوشحالی باز اشكهایم بیرون شد به یك مرتبه به فكر تشنگی بین راه افتادم و همان طور در عالم خیال با خود آمدم، آمدم، آمدم، تا وضو گرفتم و به حرمین زیارت نموده برگشته تا به همین نقطه كه ایستاده ام، دیدم در هیچ نقطه آب نخورده ام، تشنه هم نیستم؛ حالا این از راه طبیعی به چه [نحو] ممكن است و من از كدام آب سیر شده ام [معلوم نیست] [1] .

مؤلف كتاب گوید:

قربان وفایت بروم ای فرزند رشید با وفای علی بن ابی طالب علیهماالسلام كه خدا مقامت را به علت خضوع در برابر امام زمان خویش، آنچنان بلند قرار داده است كه از آن بلندتر دیگر تصور نمی شود.



[ صفحه 156]




[1] سياحت شرق: صفحه ي 417 - 414، مرحوم آيةالله سيد محمد حسن نجفي معروف به آقا نجفي قوچاني متوفي سال 1363 ق /1322 ش،.